زآتش خویش هر کسی می سوزد...
داد درویشی از سر تمهید
سرقلیان خویش را به مرید
گفت که از دوزخ , ای نکوکردار
قدری آتش به روی آن بگذار
بگرفت و ببرد و باز آورد
عِقدِ گوهر ز دُرجِ راز آورد
گفت که در دوزخ هر چه گردیدم
درکات جحیم را دیدم
آتش و هیزم و زغال نبود
اخگری بهر اشتعال نبود
هیچ کس آتشی نمی افروخت
زآتش خویش هر کسی می سوخت!
.
پ.ن. : به دلیل رعد و برق و بارون, امروز نپریدم. افتاد برای دوهفته دیگه! با اینکه کمی حالم گرفته شد, اما امیدوارم این بارون خوب و خنک برای تهران هم بیاد. برای خنکی و خوبیه همه مردم
- ۹۴/۰۴/۱۲