یک چهارراه بالاتر
همون روزی که حسین استخدام آتشنشانی شد، جمع شدیم که ازش شام بگیریم. میخندیدیم و میگفتیم «حسین، شام استخدامتو که خوردیم،، کِی بشه خرمای تیکه تیکه شدنتو بخوریم... » ... و کلی میخندیدیم.
پریروز که پلاسکو ریخت، نگران شدم. زنگ زدم مصطفی و حسین، جواب نمیدادن، اونشب بالاخره باهاشون صحبت کردم، حسین تازه خارج از شیفت از کرج رسیده بود و مصطفی از اول حادثه اونجا بوده و داشت گریه میکرد و نتونست صحبت بکنه. دیگه نه تماسی بود، نه خبری. درگیرن، مشغول... تا امروز صبح که از حسین SMS داشتم... و الان از جلوی آوارهای پلاسکو رد شدم که برم شرکت.
تابستون امسال که باهم رفتیم توچال، بعدش سبلان، بچه ها داغدار دوتا همکارشون بودن، حالا... حالا چی؟
این روزای لعنتی هم چرا تموم نمیشه، مریضم و بی حوصله
از اونطرف هم عکس و فیلم و غم و دود و درد و کاسب های بیچاره و تحلیل های رنگارنگ و اشک و تمساح و ضد و نقیض و جلسات مردمی مدیریت بحران و مهندس ها و متخصصانی که نمیشناختم و پرچم و سواستفاده و قضاوت و داستان و پیگیری و ماجرا و....
حس و حال هیچی ندارم. خوب نوشتن، دل ِ خوش و حوصله میخواد، که نیست... ببخشید
+ شرکت ما، یک چهارراه بالاتره
- ۱۲ نظر
- ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۰۲