اصل اول
اصرار داشت و انتظار داشت چیزی رو که خودم توی ده سال فهمیدم و پیدا کردم، بارها خرابش کردم و دوباره چیدم، توی یه روز بهش بفهمونم. نه که دلم نخواد،، نمیتونم. من نمیتونم جزئیات اصول اخلاقی و فکری ای که بنا کردم، رو توضیح بدم. بلد نیستم، سوادشو ندارم، معلم خوبی نیستم، راهنمای خوبی نیستم،، اصلا الان که فکر میکنم، میبینم دلم نمیخواد!
و اخلاق عنی دارم که سخت به اصولم پایبندم. سفت و سخت! و کوتاه نمیام،، نمیتونم،، دلم نمیاد،، بخودم اجازه نمیدم. و این موضوع خیلی پیچیده ست و رفتارم در قبال تعهدم و افکارم، منطق احمقانه خودمو داره! ... و این منطق احمقانه چی بشه که باز تغییر بکنه!
...
(بمناسبت تولد پیامبر (ص) )
مولوی با کبکبه و دبدبه در حالی که مریدانش احاطه اش کرده بودند و آب وضویش را به تبرک برمی داشتند با شمس برخورد و با تکبر در او نگریست.
شمس گفت سؤالی دارم. مولوی گفت بپرس.
شمس گفت بگو بدانم محمد(ص) پیامبر ما برتر بود یا حلاج شیخ ما؟
مولوی خشمگین شد و گفت کفر می گویی؟
شمس گفت پس چرا محمد پس از سالها عبادت خدا هنوز در دعاهایش این گونه می خواست که:خدایا خودت را به من بشناسان. ولی حلاج آنقدر در خدا غرق شده بود که می گفت من خدا هستم و فریاد انا الحق می زد.
مولوی درماند.
شمس روی برتافت و رفت.
مولوی به التماس به دنبال وی روان شد و تمنا کرد تا شمس پاسخش گوید.
شمس گفت چون نمی دانی چرا با این تکبر و تفرعن بر زمین خدا راه می روی؟
پاسخ این است که محمد(ص) دریانوش بود و هرچه از معرفت خدا در جام وجودش می ریختند پر نمی شد ولی جام حلاج ظرفیت نداشت. تا اندکی در آن ریختند مست شد و به عربده کشی افتاد.
آن که را اسرار حق آموختند... مُهرکردند و دهانش دوختند.
از: پله پله تا ملاقات خدا
- ۹۵/۰۹/۲۳